آرمان اصغری: نویسنده کتاب “زندگی در رویا” انتشارات ملی عطران
مرا دریاب ، که عمق تنهایی را لمس می کنم
مرا دریاب در آینه ها
مبهم ، ساکت ، تنها…
مرا که همچون اشک ، بیهوده از چشمانت فرو می ریزد
مرا که زیر باران بی هدف قدم می زنم را دریاب
تا دریا شوم ، پُر شوم از یک دنیا آرامش…
صدایم کن ، تا این قلب فرسوده ی من که سالهاست متروکه مانده شروع به درخشیدن کند…
مرا با چشمهای خیال انگیزت تماشا کن
قول می دهم لبخند بزنم
_میخواستم حال مهسا رو ازتون بپرسم
_ مهسا حالش بده . دکترا گفتن فقط یه سال زنده میمونه
دست و پایم بدجوری گم کردم گفتم :میخوام ببینمش میتونم ببینمش ؟
_نمیدونم . خودتون باید تصمیم بگیرین که برین دیدینش یا نه؟
چهارسال از مهسا کاملا بی خبر بودم . حتی یک بار هم اورا ندیده بودم . اصلا نمیتوانستم تصور کنم که به چه روزی افتادی
یه دلم میگفت برم یه دلم میگفت نرم
مانده بودم میان این دو راهی . با این وجود دلم واقعا برایش تنگ شده بود . هنوزم عاشقش بودم .
چند روزی گذشت در کوچه و پس کوچه ها قدم میزدم . از کوچه هایی که با او خاطره داشتم میگذشتم این دیوار ها این درخت ها حتی پرندگانی که انجا اواز میخواندند همه شاهد عشق ما بودند ما از این کوچه ها رد میشدیم و به سوی کافه همیشگی میرفتیم خاطره ای به یادم امد یکی از روز های زمستان بود و تولد مهسا با دوستان نقشه کشیده بودیم که غافلگیرش کنیم برایش گردنبند خریده بودم در همان کافه به گردنش انداختم . دوستان بهش میگفتند : خوش بحالت . آرمان تورو خیلی دوسداره.