از خیال چشمهایم بزن بیرون
در تجسم آغوشم شریک شو
یک بغل مرا میهمان خودت کن
بین این همه هیاهوی و بلبشو
ماه ناز
صدای شادی و هلهله فضا را پر کرده بود ,زنان ایل با لباسهای رنگارنگ پولک دوزی شده دست در دست مردهایشان دایره وار پای کوبی میکردند ,گوشه ای دیگر مردان مشغول چوب بازی بودند,مادر ماه ناز از ماه ها پیش جهیزیه ی تنها دخترش را آماده کرده بود,جهیزیه را در چادر چیدند,چادر سفیدی متفاوت از سایر چادرها مزین به پارچه های براق رنگی و سکه های قدیمی که صدای به هم خوردشان طنین زیبایی به راه انداخته بود ,موهای عروس را از دو طرف بافته بودند لباسی با دامن پر چین سفید که عروس را متمایز میکرد از دیگر دخترها و یک چادر سفید گلدار که صورت عروس را پوشانده بود,عروس و داماد را کنار هم نشاندند ، مراسم حنا بندان شروع شد دست حنا بسته ی ماه ناز را که تازه ۱۶ بهار از زندگیش را پشت سر گذاشته بود در دست گندمگون اسد گذاشتند، دلش هُری ریخت قلبش تندتر از قبل میزد اولین بارش بود دست اسد را لمس میکرد ، مهمانها تا حجله همراهیشان کردند ,اسد گوشه ی دامن عروسش را بالا گرفت و بنا به رسم با پای راست وارد چادر شدند, شعله ی کوچکی وسط چادر سو سو میزد یک رختخواب چهل تیکه با لحافی شیری رنگ انتهای چادر به چشم میخورد همه جا در سکوت مطلق بود انگار زمان متوقف شده بود، اسد چادر سفید را از روی سر عروسش برداشت ماه ناز سرش را بالا گرفت تا اسد را ببیند انگار به خورشید نگاه میکرد چشمهایش از فرط شرم سریع به فرشهای دستبافت کف چادر خیره شد اسد بلند شد و آتش میان چادر را خاموش کرد اما آتش عشق ماه ناز خاموشی نداشت.
سپیده دم بود ماه ناز با صدای خروس چشمهایش را باز کرد اسد هنوز خواب بود لباسهایش را عوض کرد شرم مانع از بیرون رفتنش میشد لپهایش گل انداخته بود با کلی کلنجار پایش را از چادر بیرون گذاشت همه مشغول جمع کردن سور و سات عروسی شب گذشته بودند,ماه ناز دوباره به داخل رفت پیش شوهرش دراز کشید و زل زد به صورت سبزه و سبیل و موهای مشکی اش, چقدر این صحنه آرامش میکرد میترسید بخوابد و تمام اینها خواب باشد.