انتشارات عطران: اهدای تندیس داستان برتر سومین جشنواره بزرگ شعر و داستان کوتاه فاخته به داستان بازماندگانِ برزخ به قلم آقای روح اله امیدوار
بخشی از داستان بازماندگانِ برزخ
در بستر بود، همو که در نیمه شبی غریب مرا به این ورطه آورد، در بستر بود و درد بریده بود نفس هایی از طلا را. در بستر بود، مادر بود و ما درد داشتیم. من و خواهری کوچک و پدری که بود نداشت دیگر در پی سال ها قبل که مرگ بودش را برده بود.
در نیمهَ روزی غریبتر برای تهیه دوایش به ناصرخسرو رفتم، همانجا که مرگ و زندگی با کاغذهایی از جنس اسکناس جابجا میشد. به ناصرخسرو که رسیدم درد بود، دوا هم به همچنین، کاغذ اما نه. همه زندگی حقیر ما به اسکناس شد و شد تنها نیمی از پول دارو.
مقابلم مردی کوتاه قامت ایستاده بود با صورتی چروک گشته و موهایی تنک. او زندگی را دستانش داشت و به من خیره شده بود. یک قوطی کوچک در دستانش داشت و حرف نمیزد. من حرف میزدم و او فقط با اشاره تماس دو انگشت به من اسکناس را یادآور میشد.
التماس کردم، ضجه زدم و فریاد هم…مکفی نبود، مکفی نبود بر عاطفه مردی که روبه رویم بود و دوای زنی که همه من بود، در دستانش غلطان. به همه چیز فکر کردم برای تهیه نیمِ دیگر. به کیف های عابرین شهر تا هزاران فکرهایی که وجدانِ بزرگشده بر سفره همان زن بر من منع می کرد همه آن توهماتی که از ذهنم رد میشد. ناامید و درمانده طاقت از کف دادم، در خیابان بر دیواری قدیمی تکیه کردم و با همان حالت سرسرکنان بر دیوار نشستم و سر بر دیوار تکیه کردم…
در نیمه شبی غبارآلود در بیابانی صدای ثم اسب هایی بر خاک غباری تار را در آن تاریکی به پا کرده بود. انگار که کاروانی از دور نزدیک میشد. برایم کمی عجیب بود و فضایش را نمی فهمیدم. فضا گنگ بود و آدم ها نامتقارن. شکل ها جور نبود و ابهام امانم را بریده بود.
آدم های زیادی بودند که از اسب ها پیاده شدند و خیمه ها برپا کردند. خود را گم کرده بودم، هویتم را نیز به همچنین. زمان را از دست داده بودم. به آنها خیره شدم، آنها که جامه هایی ناموزون از ذهن خسته من بر تن داشتند. کمی که گذشت با دلهره کمتری به آنها چشم دوختم.
چشمانم را یکی یکی از آنها می دزدیدم و به دیگری می دوختم. تنها یکی از آن ها بر من خیره شد. برق چشمانش به سختی مرا جذب می کرد. لباس بلندی بر تن داشت و محاسنی زیاد. بر چشمانش خیره شدم، بر چشمانم خیره شد. از جمعیت دور شد و به آرامی به سمت من آمد. نزدیک می شد و احساس امنیتی در من بلوغ می کرد.
به من نگاه کرد و لبخندی زد. خندهاش همه وجود مرا گرم می کرد. احساس خوبی داشتم، به حرف درآمدم، آن شوق مرا به حرف درآورد. گفتم کیستید شماها؟ بدون لحظه ای درنگ و با صدایی آرام گفت: میرزا تقی فراهانی…از تعجب به چشمانش، به کف بیابان و به قشون خیره شدم. گفتم : امیرکبیر؟ خندید.
گفتم چه می کنید میرزا؟ گفت ناصرالدین میرزا را به تهران میبرم. دیگر خودم را رها کرده بودم و با زمانه میرقصیدم. پس به حرف آمدم. گفتم: نه میرزا، این سفر را مرو که خون است پایانش. باز خندید. گفتم :من می دانم، من از زمانه آینده آمدهام. تو را در کاشان به قتل می رسانند. خندید گفت: پس کاشان…التماسش کردم.
گفت: بگذار راهم را بروم، لیکن دلم برای تو میتپد، اگر میتوانی با من بیا و برنگرد به آن ورطه. گفت: جایی که تو میروی خیلی آلوده است. گفت: اگر میتوانی تو مرو که دلم می شکند. گفتم: اگر مادرم در بستر نبود تو را رها نمیکردم هرگز ای میرزا.
گفتم: چه کنم امیر؟. با دو دستانش صورتم را گرفت و چشمانش غرق در اشک شد. گفت: ببخش اگر نتوانستم، گفت: ببخش اگر نشد. گفتم: از چه می گویی میرزا. دیگر سکوت کرد و دستانش را با گریه از صورتم عقب کشید و با آهستگی برگشت. با چشمان غرق در اشک بدرقه اش کردم، محکم بازگشت و رفت و مانند نقطه ای سفید در سیاهی آن قشون غرق شد.
راه خودش را رفت و من هم به همچنین…
داستان کوتاه بازماندگانِ برزخ به قلم آقای روح اله امیدوار