انتشارات عطران: اهدای تندیس داستان برتر اولین جشنواره بین المللی شعر و داستان کوتاه شهنواز به داستان کوچه باغ به قلم خانم ریحانه شرف باسعیدو
داستان کوچه باغ
مهسا از اداره بیرون اومد ، دختر قد بلند با مانتویِ گل بهی بلند جلو باز با شومینر مشکی و شالی مشکی با موهایِ پریشان و مشکی با صورتی گندمی و چشمانی آبی که به زیبایی و متانت او تا به حال کسی ندیده بود . در حالی که با کفش های پاشنه بلندش داشت به سمت ماشینش راه می رفت با دوستانش خداحافظی می کرد . ماشینش را روشن کرد و به راه افتاد .
مسیر اداره تا خانه چندان دور نبود و 15 دقیقه طول می کشید . در حال بازگشت به خانه از کنار سی و سه پل گذشت و باز همان فکر های قدیمی در سرش مرور می شد . از بس به فکر فرو رفته بود حواسش پرت شد و نزدیک بود با پسر بچه ی گل فروش برخورد کند .
یک دفعه ترمز کشید و از پسرک معذرت خواهی کرد و به راه افتاد ؛ تا اینکه به خانه رسید . از آسانسور بالا رفت تا رسید به طبقه چهارم در رو باز کرد . سکوت مطلق ، کسی در خانه نبود . خودش بود و خودش . دوباره به فکر فرو رفت . به راستی که من اینجا چه می کنم در این خانه تنها و ساکت در این شهر پر هیاهو بدون هیچ لذّتی . تنهایی و شهر شلوغ که مردمی سرد و بی تفاوت داشت او را خسته کرده بود .
چیزی از درون روح لطیفش را خدشه دار کرده بود این دفعه به خودش گفت دلم فقط یک چیز می خواهد ، خانه ی پدری و روستای پر از عشق و صفا و صمیمیت بچگی . روز هایی که تنها دغدغه اش خانم حنا بود که کِی تخم می گذراد ، یادش به خیر چه دوران خوشی بود .
دیگر طاقتش تمام شده بود و دلش برای روستا پر می کشید . از روی مبل بلند شد . سویچ ماشینش را برداشت در خانه را قفل کرد . از آسانسور پایین اومد و ماشینش را از پارکینگ بیرون برد و به سمت روستا حرکت کرد . ساعت 2 بعد از ظهر بود تا روستا 4 تا 5 ساعت راه بود . در راه تمام خاطرات بچگی از جلوی چشمش می گذشت . بابا و مامان ، عزیزجون و خواهر و برادراش که دیگر در ایران زندگی نمی کردند و به کشور آلمان مهاجرت کرده بودند . پدر و مادر و عزیزجون هم که دیگر در این دنیا نبودند ، ولی حداقل مزارشان بود . عصر شده بود . ساعت 6:15 دقیقه بود که به روستا رسید .
برقِ شوق در چشمان مهسا به وضوح دیده می شد . برای اینکه بیشتر در حس و حال بچگی و لطافت روستا قرار بگیرد . ماشینش را اول روستا گذاشت و پیاده به راه افتاد . سوپری اول روستا رو دید که همیشه با دوستاش از مدرسه که تعطیل می شدند می آمدند و از عمو سعید بستنی می خریدند و همان جا کنار مغازه می خوردند و بعد به خانه هایشان باز می گشتند . عمو سعید دیگه پیر شده بود و پسرش در مغازه بود ، خود عمو سعید کنار مغازه نشسته بود و خودش رو با دیدن بچه ها توی کوچه و مشتری ها سرگرم کرده بود .
با اینکه عینک زده بود و لی باز هم مهسا را درست نمی دید . مهسا سلام گرمی با عمو سعید کرد و به راهش ادامه داد – در راه تمام فکرش پیش خاطرات بچگی اش بود . رفت تا رسید به کوچه ی نه چندان عریض و باریک ، کوچه ای که از اول تا آخرش خونه باغ بود . قدمهایش سریعتر و قلبش تندتر می زد و حس عجیبی داشت . کوچه پر از درختهای پیر و کهنه ی سپیدار بود که سر یه فلک کشیده بودند و به خاطر فصل پاییز برگهایشان سرد و زرد و بی روح شده بودند . کوچه پر از برگ شده بود که زیر پا خِش خِش می کردند .
رفت تا رسید به جلویِ در کوچکِ زنگ خورده ی فیروزه ای رنگی که به خاطر نبودن رفت و آمد جلوی در پر شده بود از برگ ، برگهایی که چندین سال بود که از جلوی در کنار زده نشده بودند . خونه باغی با دیواری کوتاه که تا حدودی داخل باغ پیدا بود و دری کهنه و فرسوده که با لگدی باز می شود . پاهای مهسا سست شد و جلوی در زانو زد و هِق هِق گریه اش بلند شد .
خاطراتی که هیچ وقت دیگر زنده نمی شد و آدم هایی که دیگر وجود نداشتند . فقط گریه می تونست آرومش کنه . دیگر غروب شده بود و همه جا داشت تاریک می شد که مهسا خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد . خواست به داخل باغ برود ولی پایش یاری نمی کرد و حتی دلش هم می لرزید و نمی خواست به داخل آن باغِ سوت و کور وارد شود .
با خودش گفت آخر که چه شود ، کسی در آن باغ منتظر من نیست ای کاش هیچ وقت صفا و صمیمیت این باغ و روستا را با شهر سرد و پر از تنهایی عوض نکرده بودم ولی چیزی جز افسوس دیگر وجود نداشت . مهسا به ناچار با دلی پر از درد مسیر را برگشت .
داستان کوچه باغ به قلم ریحانه شرف باسعیدو