حوری سیدابوالقاسم
درسایه ی سروِ وفادارمان ایستاده ای، با پیراهنی از اطلسِ سپید و صندل های چوبی.
مادرانه،سربرگ های خشکیده اش را نوازش میکنی.
گویی،به استقبالِ بهار آمده ای و بدرقه ی زمستان!
بیدارم
و انگار خواب میبینم!…
بیدارم
و انگار خواب میبینم! برگشته ای…!
کٌنجِ ویرانه ی قلبم نشسته ای و با لبخندی اغواگر و شیرینتر از قند، چایِ تلخ میریزی برایم.توفصل های خاک خورده ی خاطراتمان را ورق میزنی و من،
محوِ نوای دل انگیزِ کلامت، چای مینوشم و از خود میروم!
بیدارم
و انگار خواب میبینم!…
در
قصری سیمگون، به نرمیِ نوعروسان میخرامی.
نبردی تماشایی بر سر داری؛ میانِ تاجِ فاخری از داوودی های سپید و دریای مواجِ گیسوانِ شبرنگت!
مرا میبینی و نمیبینی! بی اعتنا از کنارم میگذری…
باز
نسیم قابِ پنجره را برهم کوبید؛ او هم دیگر لطافتِ سابق را ندارد!
عطرِسحرانگیزِ گلهای داوودی ات در هوا موج میزند. آخر هم نفهمیدم، خواب بودم یابیدار؟!
دوباره یادت آمد و ذهنِ بیتابم را، قاصدک وار کشاند، به سمتِ انبوهی از خاطراتِ کمتر تلخ و بیشتر شیرین…
و یاشاید هم برعکس!
لینک سفارش کتاب “غریبه های قریب”
لینک سفارش کتاب “معصومانه تر از دو چشم آهو”