انتشارات عطران: کتاب چشمان خاکستری به قلم نسترن لیاقتمند
بخشی از کتاب چشمان خاکستری
زن با شوق به جوانه های کوچک مویی که پوستش را به سبزی مایل کرده بودند، نگریست. برای اطمینان از واقعی بودنشان، به اینه اعتماد نکرد و دستش را با احتیاط بر روی پوست سرش کشید.
همچون کویری که پس از بارشی معجزه وار به بار نشسته، جای جای پوست سرش با موهایی تنک آذین شده بود. سر رسید را از کنار تختش برداشت. عکسش را از لای سر رسید بیرون آورد و نگاه کرد.
«زنی بود با موهای مشکی براق که تا کمرش می رسید، و لبخندی که رشته ی مروارید دندانهایش را و زیبایی صورتش را دو چندان میکرد.»
عکس را با لذت نگاه کرد. سررسید را ورق زد، به دنبال روز خاصی گشت. دوماه جلوتر رفت. بیست و هفتم خرداد ماه.
بالای صفحه را تا زده بود. در وسط صفحه نوشته بود: «دیدار» با لبخندی شیرین، مانند کودکی که رازی را پنهان می کند، خودکار به دست گرفت وبالای صفحه نوشت:« برای دیدن توسرطان راصبرکردم مو که چیزی نیست.»
آلزایمر
گوشی را با دقت به چشمان کم سویش نزدیک می کند و کنجکاوانه به دنبال چیزی می گردد. دوباره گوشی را پایین می آورد و با درمانده گی اطرافش را نگاه می کند. زیر لب با خودش زمزمه می کند: «شمارهاش چند بود؟؟» دختر جوان به پیرمرد نزدیک میشود و با دیدن گوشی در دست پیرمرد عصبانی میشود. با صدایی تقریباً بلند، داد می زند: «باز گوشی دستته؟؟»
پیرمرد شرمزده، در حالیکه هول کرده، رو به دخترمی گوید: «خانم میشه به انیس زنگ بزنی؟ ازش بیخبرم. خیلی وقته. نگرانشم.» دختر بابی حوصله گی دست پیرمرد رامی گیرد و به طرف صندلی اتوبوس می کشاند. پیرمرد را کنار خودشروی صندلی می نشاند. بقیه ی مسافرها هم در حال سوار شدن هستند.
دختر با همان لحن عصبی و تحکم آمیز، با صدایی که سعی میکند دیگران نشنوند، میگوید: «پدر من دیگه طاقت کاراتو ندارم. آروم سر جات بشین تا برسیم.» گوشی را خشمگیناز دست پیرمرد می کشد و در دست می گیرد. زیر لب همچنان غر میزند. پیرمرد زمزمه وار با خودش می گوید: «خیلی وقته از انیس بی خبرم. نگرانشم. ببخشید خانم؟» به دختر که روی به پنجرهی اتوبوس برگردانده، نگاه می کند و می گوید: «ببخشید خانم میشه به انیس زنگ بزنی؟ ازش بیخبرم. خیلی وقته. نگرانشم.» دختر با تعجب و عصبانیت به صورت چروکیده ی پیرمرد نگاه می کند. گریه اش می گیرد. با بغض می گوید: «بابا جان.دیشب تمام شارژ گوشی علی بیچاره رو مصرف کردی از بس زنگ زدی به مامان.
امروز هم من تا الان هفتبار گوشی از دستت گرفتم. یادت میاد؟ دفعه آخر مامان بهت گفت می خواد بخوابه. دیگه بهش زنگ نزنی. یادت میاد؟؟؟ بابا جان بذار اون پیرزن بدبخت لااقل یکساعت آرامش داشته باشه.آخه چقدر بهش تلفن میزنی؟؟ دیگه هیچ حرفی واسه گفتن بهت نداره. صبر کن. چند ساعت دیگه میرسیم خونه. مدام حالش رو بپرس.» دختر رویش را از پیرمرد بر می گرداند. با ناراحتی سرش را به پنجره ی اتوبوس تکیه می دهد و چشمانش را می بندد. پیرمرد اما نگاهش به گوشی تلفن در دست دختر است. زیر لب زمزمه می کند: «خیلی وقته از انیس خبر ندارم. نگرانشم.»
کتاب های نوشته شده توسط این نویسنده: اُتانازی
نوبت چاپ: اول
جهت پاسخگویی به سؤالات و تهیه کتاب مربوطه می توانید از طریق گزینه خرید محصول و پل ارتباطی انتشارات عطران اقدام نمایید:
دفتر مرکزی انتشارات عطران: 66191000 -021
شماره تلگرام پشتیبانی (24 ساعته):09108172896