آیین رونمایی کتاب ”آخرین پاراگراف” به قلم “فریده ترقی”
چهارشنبه – سی بهمن 1398
سالن همایش های خلیج فارس جزیره کیش
با حضور مدیر عامل ، معاونین و مسئولین محترم سازمان منطقه آزاد و نویسندگان آقای ابراهیم حسن بیگی و خانم زهرا زواریان
پاراگراف آخر
برای چندمین بار پاراگراف آخر را میخواند و باز برای چندمین بار دو خط نخوانده فکرش از متن میپرد و کشیده میشود به هیاهوی خانه! صدای داد کشیدن مسعود از تیغه آجری و درز بسته در رد میشود. سعی میکند دوباره تمرکز کند. هر چه که میگذرد، هرچقدر صفحات بیشتری را ورق میزند، اسامی برایش ناآشناتر و غریبتر میشوند. انگارنهانگار که نیمی از آن را خوانده است! آنوقتها اینجوری نبود. همیشه از میان رنگبهرنگ آدمهای کتاب بالاخره یکی پیدا میشد که درکش کند. خودش را جای او بگذارد. آرزوهایش را از خود کند. با غصههایش بگرید با خوشحالیاش بخندد. پابهپایش عاشق شود.
ماریا میگوید: “از خانهام بیرون برو مارکوس و دیگر هیچوقت جلو چشمش ظاهر نشو.”
صدای جیغ مادر در محفظه سرش مینشیند: “همینالان از اینجا برو! نمیخواهم ببینمت!”
سعی میکند به خاطر بیاورد مارکوس چه ارتباطی با ماریا داشته! لایههای ذهن و احساسش را برای کشف ذرهای جانبداری از یکی، به هم میریزد! هیچ نیست! ماریا برایش همانقدر بیگانه است که مارکوس، خسته است، کاش میشد بخوابد، نمیداند چرا خودش را درگیر کتابی کرده که هیچ از آن نمیفهمد! صدای مبهم بگومگو خطوط صورتش را محو میکند و نگاهش به ناکجایی در فضای اتاق خیره میماند. نفس عمیقی میکشد. انگشتانش با کلافگی صفحات کتاب را ورق میزنند. دستهایش را میگذارد روی گوشهایش. نگاهی به دویست صفحه خواندهشده میاندازد. چشمانش را میبندد و پلکهایش را فشار میدهد.
صدا این بار نزدیکتر و از کنار در به گوشش میرسد. “جالب است! بعد از این همهسال حالا شناختمت. فکر کردی من خوشم میآید بیایم اینجا!”
زیر لب میگوید؛ “نه! منم خوشم نمیآید.”
بیزار از صدای دورگه مسعود و از جیغهای زیر و وراجیهای یکبند مادرش، از آن مارکوس لعنتی که نمیداند توی خانه ماریا چه غلطی میکند و اینکه چرا بیخیال نمیشود برود پی زندگیاش! کتاب را میبندد و سرش را به کف دستانش تکیه میدهد. انگشتان لرزانش لای موهایش میخزند و کشیده میشوند کف سرش. کاش یک نفر از بیرون میآمد و روان و راحت همه را برایش توضیح میداد. مسعود میگوید: “اگر دلم برای آن بچه بدبخت نمیسوخت، یک دقیقه هم نمیماندم.”
از کدام بچه حرف میزند؟ کتاب را باز میکند و بقیه پاراگراف را میخواند. باید به خاطر بیاورد. اگر به خواندن ادامه بدهد… شاید بفهمد! مارکوس زهرخندی میزند و میگوید: “خیال میکنی نمیدانم پدرش کی هست؟! من تو را خوب میشناسم، برای من نمایش بازی نکن، تو مریضی ماریا، نیاز به کمک داری.”
دوباره سرسری نگاهی به ورقهای خواندهشده میاندازد! شاید جایی، در صفحهای، خطی… توضیحی پیدا شود. صدای جیغ مادر حواسش را پرت میکند: “تو نمیخواهد دلسوزی کنی، اصلاً آن بچه هیچ ربطی به تو ندارد.”