بخشی از کتاب باران تویی به قلم ندا سعادتی نسب
و من از خجالت سرخ شدم. برایم تعجب برانگیز بود که با اینکه اینقدر ترسیدم و حالم بد شد ولی آن لحظه و آن آرامشی را که تجربه کردم دوست داشتم هیچگاه به پایان نمی رسید ولی بعد به این نتیجه رسیدم هرچه بود همان بالا ماند و دیگر تکرار نخواهد شد.
شب که به رختخواب رفتم فهمیدم احساس امروزم با همیشه متفاوت است. احساس می کردم انگار یه کاری انجام دادم چه با نتیجه چه بی نتیجه ولی حالم مثبت بود و مثل هر روز که به بیهودگی می گذشت، نبود.
چشمم به دو بسته ای افتاد که کنار تختم گذاشته بودم و شهریار قبل از وارد شدن به خانه هر دو را به دستم داد و گفت:
– اینا برای توئه
باران تویی (جلد دوم) به قلم ندا سعادتی نسب
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
– ایران که اومده بودم سوغاتی همه رو دادم بجز تو. برای تو چیز مناسبی پیدا نکرده بودم. حالا اینارو بعنوان سوغاتی از من بپذیر و بعد با این حرف معطل نکرد و رفت داخل خانه و من حالا به بسته ها نگاه می کردم و باخودم میگفتم من که دیگر هیچ وقت دل و دماغ مهمانی رو ندارم که اینها لازمم بشه و مطمئن بودم همینطور بی استفاده میمانند.
مدتی از آمدنم به اینجا می گذشت. هنوز هم روزهایم یکنواخت بود. با خواب یا قدم زدن کنار رودخانه ساعتها را می گذراندم. هنوز حوصله آشپزی را نداشتم و سهیل یا شهریار زحمتش را می کشیدند.
آخر هفته ها تنها فرصتی می شد که همراه بچه ها کمی گردش کنیم که البته من ترجیح می دادم در خانه بمانم و همان برنامه خودم را داشته باشم ولی با اصرارهای سهیل چاره ای جز رفتن برایم نمی ماند. می دانستم این برنامه ها را بخاطر من می ریزند. هفته پیش بود که رفتیم دهکده گرینویچ و تا عصر آنجا ماندیم. یک روز هم همراهشان رفتم دانشگاه. آنها سعی داشتند انگیزه ام را برای ادامه تحصیل زیاد کنند و از من بخواهند درس خواندن را شروع کنم. دانشگاهی به آن عظمت که روزی آرزویم بود. سهیل می گفت حتی اگر کالج قبول نشوی می توانی از دوره قبل شروع کنی و اینجا امتحان بدی.
باران تویی (جلد دوم) به قلم ندا سعادتی نسب
ولی من به تنها چیزی که فکر نمی کردم و حوصله اش را نداشتم درس خواندن بود. یک روز که تو قفسه کتابها بی هدف می گشتم چشمم به کتاب شعری افتاد. همان کتاب شعری بود که یکروز شهریار به دستم داده بود که بخوانم ولی من دوست نداشتم. بیکار بودم و حوصله ام سر رفته بود. کتاب را همراه خود به اتاق بردم. روی تخت دراز کشیدم و آنرا باز کردم.
شب آرامی بود.
می روم در ایوان تا بپرسم از خود، زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست، گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد به آرامش زیبای یقین
با خودم گفتم؛ زندگی راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست…
حالا داشتم معنی این شعرها را می فهمیدم حالا که با پوست و استخوانم عجین شده اند. حالا که معنی زندگی را طور دیگری درک می کنم. چرا سالها پیش هیچ از آن نفهمیده بودم؟ و باورم نمی شد که این کتاب شد همدم روزهای آینده ام.
باران تویی (جلد اول) به قلم ندا سعادتی نسب
باران تویی (جلد دوم)به قلم ندا سعادتی نسب
نوبت چاپ: اول
جهت پاسخگویی به سؤالات و تهیه کتاب مربوطه می توانید از طریق گزینه خرید محصول و پل ارتباطی انتشارات عطران اقدام نمایید:
دفتر مرکزی انتشارات عطران: 66191000 -021
شماره تلگرام پشتیبانی (24 ساعته): 09108172896