سخنانی کوتاه از نویسنده کتاب درهّ ی ترس و زیبایی
به نام خدا
سلام
تا جایی که یادم میآید از همون زمان بچگی هم عاشق قصه ها و داستان های کهن بودم اونقدری که وقتی برام قصه میگفتن، تمام شخصیت هاشو نوی ذهنم تصور میکردم.
حتی یادمه یه مدت (فک کنم وقتی که دبستان بودم)؛ یه سری شخصیت های خیالی رو توی ذهن خودم ساخته بودم و وقتی میرفتم مغازه چیزی بگیرم، توی کوچه باهاشون حرف میزدم یا از دور بهشون شلیک میکردم و میجنگیدم.
هنوز هم عاشق سرزمین های تخیلی و واقعی ای هستم که وجود دارن ولی هنوز انسان نتونسته باهاشون ارتباط بگیره.
قصه ی دره ی ترس و زیبایی، یکی از اون سرزمیناست.
هیچوقت یادم نمیره، در صحن جامع رضوی امام رضا (ع) شروع به نوشتنش کردم چند سال پیش، چندین ساعت همینجور غرق در نوشتن بودم و وقتی سرم رو از برگه بیرون میاوردم، خوشحال بودم که نشستم بین آدم ها …. (چون داستانی که داشتم مینوشتم ترسناک و تخیلی بود).
اینقدر توی حس داستان رفته بودم.
البته این فقط در مورد قصه اس، عاشق داستان کوتاه نوشتنم هستم، خصوصاً داستان های اجتماعی، و تقریباً همیشه با نگاه ریزبینانه ای به اطرافم و زندگی ِ مردم نگاه میکنم و الگو میگیرم.
روزی روزگاری زیر آسمان خدا آدم هایی با هزاران هزار رنگ و روی مختلف زندگی می کردند و هر کس سرش به کاری گرم بود. یکی از این آدم ها، پادشاه سرزمینی بود.
سرزمینی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک. جایی خوش آب و هوا که مزارع برنج و انواع باغ های میوه مثل سیب، هلو و زرد آلو و زمین هایی که آن را به صورت منظم دسته بندی کرده و در هر بخشی از آن گلی خوش رنگ و بو کاشته بودند.