سمیه حیرانی: نویسنده کتاب “یکی مثل همه” انتشارات عطران
ناگزیر
صدای افتادن گوشی و برخوردش با لبهی تخت او را از خواب پراند سراسیمه از جایش بلند شد گوشی را از روی زمین برداشت، چند لحظهای به صفحهی گوشی خیره شد، قطرهی اشک گوشهی چشمش را با پشت دستپاک کرد سراغ جالباسی رفت و لباسهایش را پوشید چادر و کیفش را برداشت و باعجله وارد پذیرایی شد، جلوی آینهی توی راهرو ایستاد کش چادرش را روی روسری آبی گلدارش انداخت به تصویر خودش در آینه خیره شد چشمهای درشت و سبزرنگش میان ورم و کبودی پنهانشده بود.
آهسته با همان دست باندپیچیشده دستی روی صورت پژمرده و چروکیدهاش کشید همین موقع صدای مامان معصومه بلند شد داری میری مادر جان؟ خدا مرگم بده خواب موندم… صبر کن برم باباتو صدا کنم خودمم الان حاضر میشم… مریم بغض توی گلویش را قورت داد و نفس عمیقی کشید و گفت: نمی خواد مادر من، کجا بیاین؟!
بابا حالش خوب نیست این چند روز هم حسابی غصهی منو خورده اوضاعش بدتر شده میترسم باز حالش به هم بخوره… شما هم پیشش بمونین بهتره… نگران منم نباشین… این جمله را گفت و چشمانش را با زدن عینک آفتابی پوشاند و از خانه خارج شد. لحظه ای فکر و خیال رهایش نمی کرد هر چند دقیقه یک بار صفحه ی گوشیاش را روشن میکرد و برای چند لحظه ای به آن خیره میشد و آهی میکشید… آن روز مترو شلوغتر از همیشه به نظر میرسید، بهسختی نفس میکشید.
صدای همهمهی آنهمه مسافر کلافهاش کرده بود. چشمان بیقرارش به هر سو میچرخید انگار در جستوجوی کسی بود… دستهایش را در هم میپیچید و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. دستش را داخل کیفش برد و قرآن جیبی کوچکی را درآورد شروع به خواندن کرد. کمی آرامگرفته بود که گرمی دستانی را روی شانهاش احساس کرد.