در بخشی از کتاب “مردی ازجنس باران” این چنین میخوانیم:
مادر چند بار صورتم را بوسید. سپس به داخل کمد هلم داد و وادارم کرد در گوشۀ خالی آن بنشینم. ملحفه ای رویم کشید و چند تکه لباس هم انداخت رویم. دستم را از روی ملحفه گرفت.
دست هایش مثل همیشه گرم نبودند. دست هایش مثل یک تکه یخ، سرد سرد بودند. من هم سردم شد.ترسیدم. مادر،دستم را فشاری داد و با صدایی لرزان گفت:«قول بده…هر اتفاقی افتاد…هر چی شنیدی…هر چی دیدی…بیرون نیای…باشه؟» سرم را از زیر ملحفه تکان دادم. مرا تنگ در آغوش کشید و گفت:«مردونه؟» گفتم:«مردونه!»
در کمد را که بست، ملحفه و لباس ها را کنار زدم. همه جا تاریک بود. تنها نور باریکی از سوراخ کلید به داخل کمد می تابید. صداهای عجیبی از بیرون می آمد.
صدای موتور ماشین ها و صدای مردهایی که به زبانی بیگانه با هم صحبت می کردند. زبانشان شبیه قرآن خواندن مادرم بود اما مثل آن دلنشین نبود و مرا می ترساند.
موتور ماشین ها خاموش شدند اما همهمۀ مردهای غریبه هر لحظه نزدیک تر می شد.فکر کردم شاید پدر مهمان دارد اما مادر هرگز وقت مهمانی مرا در کمد حبس نمی کرد!
کنجکاوی امانم را بریده بود.سوراخ کلید بدجور وسوسه ام می کرد. پیش خودم گفتم به مادر قول داده ام بیرون نروم. قول نداده ام که از سوراخ کلید هم نگاه نکنم. چهارزانو نشستم.
یک چشمم را بستم و چشم دیگرم را به سوراخ کلید چسباندم.اولین چیزی که دیدم،چارقد سفید مادرم بود.
از اینکه اینجا بود،خیالم راحت شد و صداهای غریبه را از یاد بردم.دیگر نمی ترسیدم.
صدای پدر هم می آمد اما صدای او خیالم را راحت نمی کرد.صدای پدر مثل همیشه محکم و پرصلابت نبود.صدایش می لرزید!بغض داشت!درد داشت!
حس کرم هوا برای نفس کشیدن نیست. چیزی به بزرگی یک گردو در گلویم گیر کرده بود که هر چه آن را قورت می دادم، باز هم بالا می آمد و نفسم را تنگ می کرد. با صدای کوبیدن در اتاق به دیوار و شکستنش، بغض من هم شکست اما بی صدا!
شنیدم که مادر فریاد زد:«بزن مرد!» و شنیدم که پدر با صدای بلند هق هق کرد.یک صدای دیگر هم شنیدم. صدایی بلند و نا آشنا!صدایی شبیه صاعقه! مثل همان صاعقه ای که پارسال به انبار گندممان زد و همه چیز را سوزاند و خاکستر کرد و صاعقه این بار به مادر زده بود! صدای نالۀ سوزناک مادر را شنیدم و دیدم…دیدم که به یکباره، کنار شقیقه اش، روی چارقد سفیدش، چقدر گل سرخ رویید و شنیدم که صداهای بلند و ناآشنا، مثل رگبار تکرار شدند و دیدم…دیدم که روی سینۀ پدر هم پر از گلهای سرخ شد.
همه جا پر شده بود از گل سرخ اما بویی که در مشامم پیچیده بود، عطر خوش آن نبود! حس خوبی نداشتم. از گل سرخ بدم آمده بود. آن همه گل سرخ مرا می ترساند. چشمهایم از داغی اشک می سوختند. ملحفه را روی سرم کشیدم و آنقدر در خود گریه کردم تا صداهای غریبه همه رفتند.
زمان انگار ایستاده بود. لحظه ها کش می آمدند. تشنه شده بودم و گرسنه. دلم از نان های تازه ای که امروز صبح مادر پخته و روی طاقچه چیده بود؛ می خواست اما به خاطر قولی که به مادر داده بودم؛ تحمل می کردم.
پهلو هایم به شدت درد گرفته بودند.نیاز به دستشویی داشتم. آنقدر که مجبور شدم قولم را بشکنم و امیدوار بودم مادر درکم کند و مرا ببخشد.
در کمد را هل دادم. در با صدای جیرجیری باز شد. چند ثانیه طول کشید تا چشمانم به نور عادت کنند و دیدم…دیدم که مادر و پدر در کنار هم آرام خوابیده اند و دیدم که روی چارقد سفید مادر چقدر گل سرخ روییده و دیدم که روی سینۀ پدر هم پر از گل های سرخ شده.
به خواب آرامشان حسودیم شد. حس کردم من هم خوابم می آید. از اینکه خودم را برای پدر لوس کنم خجالت می کشیدم اما دلم می خواست سر روی دست های مهربان مادر بگذارم و در آغوشش آرام و بی دغدغه بخوابم.
به دنبال دست هایش گشتم. پیدایشان نکردم. جای دست های پر از النگوی مادر، خالی بود!
کنارش دراز کشیدم و سرم را روی سینۀ بی نفسش گذاشتم و دیدم…دیدم که در جای خالی دست های مادرم هم گل سرخ روییده!
چشمهایم را بستم و عطر تنش را نفس کشیدم. بوی گل سرخ می داد، جای خالی دست های مادرم!
…
دکتر،همراه پرستار وارد شدند. نگاه دکتر به گلهای سرخ روی میز کشیده شد. نگاهش رنگ عصبانیت گرفت و رو به پرستار گفت:
ـ این گلها کار کیه؟ مگه نگفته بودم کسی حق نداره توی این اتاق گل سرخ بگذاره؟
پرستار،من من کنان گفت:
ـ ببخشید آقای دکتر…من تازه به این بخش اومدم…کسی چیزی به من نگفته بود!
دکتر،با عجله به سوی کمد رفت و در کمد را باز کرد.مردی جوان،مچاله و گریان، کنج کمد کز کرده بود و چون کودکی بی پناه می لرزید…