عزیزاله محمدپور میر: نویسنده کتاب ” مجموعه داستان عمو ابی” انتشارات عطران
محصول فروردینم و از روستای پایین میرکلای بابل سر بر آوردم.
در گلگشت باغ و راغ و دشت و برنج زار.
از پنج سالگی راهی مکتب خانه شدم و همنشین با دختران و پسرانی که فاصله سنی مان گاه تا بیست سال میشد.
اعتراف می کنم که یاغی بودم و گریزپای از مکتب. دوره ابتدایی را درمدرسه روستای مجاورمان (کلاگرمحله) گذراندم. همان جابود که با فضولی یکی از هم نیمکتی هایم ، وقتی خانم معلم اشعار پریشانم را دید، صدآفرینم گفت و از آن پس، در مناسبت ها، اشعار ناموزونم را بر سروگوش دانش آموزان و معلم ها آوار می کردم.
در دوره راهنمایی، بارها تنبیه شدم؛ بخاطر جاسازی کتاب های داستانی لای کتاب درسی، وخواندش درهنگامه درس معلم. درنتیجه،محکوم بودم به تجدید دیدار بیشتر معلم ها، درجلسه امتحانات شهریور ماه.
وقتی با راهنمایی عموی فرهنگی و فرزانه ام،به رشته علوم انسانی رفتم، کامم شیرین شد و تازه فهمیدم:« مرده بودم،زنده شدم…» مطلوبم را یافته بودم. همان سال اول، وقتی آقای ناظم مژده شاگرد اول شدنم را به پدر داد،پدرآن را شوخی تلخی انگاشت. اما وقتی هیچ نمره قرمزی درکارنامه ام ندید، از شوق با کلمنی از بستنی چوبی به منزل آمد.
کتابخانه عمومی باغ ملی، پاتوق همیشگی ام بود. از رانت شاگرد ممتازی ام بهره می بردم و قید حضور درکلاس را می زدم و از لطف خانم کتابدار با انبوهی کتاب به خانه برمی گشتم. بی اغراق معتاد به کتابخواری شده بودم.و این باعث کشمکش همیشگی ام با برادر بزرگترم که آداب دان بود و عاقل و با برنامه می شد؛ بخاطر روشن ماندن لامپ صد اتاق اجاره ای مان تا پاسی از شب. گاه صاحبخانه هم با ایشان همداستان می شد.
همان دوران، داستانی از من در رادیو پخش شد و انشایم باموضوع درخت در استان اول شد. دیگر، دردانه خانه و مدرسه شده بودم؛ برادرم اعلام آتش بس کرد و سخاوتمندانه، برای در امان ماندن از تیغ نور لامپ، سر و صورت را زیر پتو قایم می کرد.
بعدها در سربازی و تربیت معلم نمایشنامه می نوشتم و کار می کردم. دو داستانم هم در مجله سرباز چاپ شد. همزمان با معلمی و تدریس در دانشگاه، به ساخت فیلم رو آوردم که حاصل آن، تولید پانزده فیلم کوتاه و بلند داستانی است و در چند جشنواره ملی و بین المللی صاحب مقامات شد.
هنوز هم می نویسم؛ در سه قالب داستان، فیلم نامه و نمایشنامه. موضوع شان حاصل تجربه زیسته است.
مجموعه داستان های «عموابی» محصول همین تجربه است. دوست وهمکارم ابراهیم حیدرنژاد (عموابی) به تمامی عاشق بود و این عشق ورزی به طبیعت و آدم ها، عفریت مرگ را به دلیل بیماری لاعلاجش، تا دو دهه ناکام گذاشت.
دوستانم می گویند که در جدی ترین لحظات آثارم، عنصر طنز نهفته است. راست می گویند؛ چون باور دارم, طنز شیرین ترین و ناب ترین عنصر در همه آثار است و مطلوب مخاطب.