پالت
هفت داستان از هفت زندگی متفاوت رو روایت میکند
اسم هر بخش یک رنگ است و هر رنگ نشان از یک زندگی دارد .
نور خورشید چشم هایم را میزند و پلک هایم را به سختی باز میکنم.
نمیدانم چند وقت گذشته ولی روی تخت خواب خودمان هستم و سیگار نیمه خاموش امیر در گلدان کنار تختم همچنان دود میکند.
پرده را میکشد تا نور کورم نکند. دستش را روی شکمم حرکت میدهد و با صدایی که به زور میشنوم میگوید:( مامانت میگه سقط عصبی بوده، واکنش طبیعی بدنت، فقط لازمه چند ماه بعد دوباره تلاش کنیم .
امشب میان ببرنت کمپ . دوست دارم همه تلاشتو بکنی بهار؛ دلم میخواد چشم های دخترمون شبیه تو بشه.)
زبانم به سق دهانم چسبیده و دهانم خشک شده و هیچ حرفی برای زدن پیدا نمیکنم.
چشم هایم را میبندم تا اشک هایم راهی برای سرازیر شدن پیدا نکنند. قبل از رفتن مامان هم به هوش بودم و گوش هایم کار میکرد
به امیر گفت، با صدای رسا گفت که دیگر احتمال مادر شدنم ده درصد بیشتر نیست …
” طوسی “
تخت و کمدها را روی دوششون گذاشتند و از پله ها پایین رفتند. نگاهم به نگاه خاکستری اش گره میخورد و چین های ابروهایش بهم میگویند که چادرم را جلوتر بکشم. چمدانم را خودش جمع کرده و جلوی در گذاشته.
انگشت رنگی م را روی دماغش میکشم و لبخند گشادی نشونش میدهم. با قلمویی رنگ سفید ش شره میکند کل خانه را دنبالم میدود.
کابینت جلویی آشپزخونه بعد ده سال هنوز لکه ی سفید خاک خورده رویش هست.
اتاق همانه که روز اول بود. فقط سقفش نم برداشته و تختش دیشب جمع شده. قاب های دو نفرمان رو خودم دیشب دور تا دور چسب زدم و گذاشتم توی کارتن و درش را مهر و موم کردم. جای خالی شان روی دیوار غبار گرفته توی ذوق میزند! ولی پردهها تمیز تمیزن؛ هفته پیش شستمشان.
پیچ چوب پرده را سفت کرد. از روی صندلی پرید پایین و نشست کنار تخت. من مست نگاه های عاشقانه اش قهقه میزدم و کودکانه پاهایم را تکون میدادم.
مامان ملیحه بیرون اتاق ابرو مینداخت بالا و چنگ میزد به صورتش که دختر یکذره خانوم باش جلوی آقات.