به نام ایزد دآنا
در تیرماه هزارو سیصد هشتاد و یک در گرمای خوزستان به دنیا امدم!
انگار مُهر جنوبی بودن روی پیشانیم حک شده است که در زمان کودکی به شهر جنوبی کهنوج در استان کرمان رفتیم و تا الان که در این شهر زیبا با مردمان دوست داشتنی هستم.
قبلا با هفته نامه هم همکاری داشتم ولی به علت تحصیلم قطع همکاری کردم و در حال حاظر دانشجو رشته حقوق و در تلاش برای رسیدن به شغل شریف وکالتم!
داستان گیلدا برای فیلمنامه ایده پردازی شده بود اما غیر منتظره به داستان کوتاه بدل شد.
امیدوارم برای اولین کتابم اتفاقات خوب رقم بخورد!
آینده را در ذهن خودم اینگونه ترسیم میکنم البته برای تحققش کمی تلاش نیازمند است.
《 موزیک فرانسوی فضایه کافه را در برمیگیرد و من خسته از لایحه نوشتن، روی صندلی همیشگی ایم نشسته ام قهوه ای یخ شده ام را گارسون با یک لبخند زیبا برایم عوض میکند.
دستانم را به دور لیوان قهوه ام حلقه میکنم تا گرمایش خستگی را از من دور کند.
گارسون اینبار با کتابی در دست به سمتم باز میگردد، نگاهم را زوم کتاب میکنم نام “گیلدا” دلم را میلرزاند از شوق است!
لبخند کشیده ای تحویلش میدهم او هم با روی باز از من سرنوشت گیلدا را میپرسد جرعه ای از قهوه ام را سر میکشم و لبخند بدجنسی میزنم و میگویم خودت بخوان و بعد به من هم بگو!
و با کلی حس های خوب کافه را به مقصد دادگاه بعدیم ترک میکنم 》