یگانه معبودم
تا تو، پرنده خواهم شد با بال دلم و با نقش قلم سروده هایم را به تو تقدیم میکنم
از من میپذیری این اندک را؟
بیگانه
مگر از شادی دنیا
چقدر سهم دلم بوده خدایم
که اینگونه به کام غم
مرا کردی رَهایم
من آن مُرغ پریشانم
که بال و پَر برایش نیست
همان دیوانه حالی که
نداند هَمدم او کیست
عطش دارم عطش دارم
مَرا یارب به دریا بَر
وَگرنه همچو گُل از غم
شَوَم بی تو دگر پَرپَر
عطش دارم عطش دارم
ولی یا رَب قفس بَسته ست
دلم در این قفس عمری
دگر از بی کسی خسته ست
دلم ای آنکه هرگز هیچ کس با تو نشد یکرنگ
تو در بی رنگی دنیا مَشو با هیچ کس همرنگ
من هستم مرغ افسانه
که با دنیاست بیگانه
نخواهم درد خود گفتن
به من گویند دیوانه
من از بی رَنجیِ بَختم
ز رَنجی خُفته می سوزم
همیشه چشم هایم را
به سوی خاک میدوزم
که روزی روزگاری هم
مرا در آن کنند مَدفون
به یاد من که پژمُردم
کنند قبر مرا گلگون
ولی مانند گل هرگز
ز خاکم سَر نمی آرم
دگر شبها ز دست رَنج
چو اشک از اَبر نمی بارم
من آنجا دیگر آزادم
ز چنگال غم و اندوه
که از سنگینیِ بارش
شده قلبم مثال کوه
من آنجا دیگر آزادم
کنم پرواز تا خورشید
چه خوش وقتی که عشق گوید
اَسیرم، فاطمه خوابید !
جز خدا
تنهایم و تنهائیم را با کسی ناگفته ام
همچون نسیمی در قفس از بیم شبها خفته ام
دیگر ندارم آرزو چون دل اَسیر غصه است
این دل دگر دست از تمام این زمانه شسته است
هر وقت دلتنگ می شَوم یاد بهاران می کنم
یاد دل تنهای تو در زیر باران می کنم
شیدا و عاشق گشته ام یارب بگو یارم کجاست؟
گر او مرا آرامش است در این زمستان پَس کجاست؟
هرگز کسی جز تو خدا غمخوار غم هایم نشد
جز تو خدا هرگز کسی شیدای شب هایم نشد
تنها تو هستی آرزو در این دل دیوانه ام
در این جهان با هر چه هست جز عشق تو بیگانه ام
با یادت ای تنهاترین، تنهائیَم تنها مباد
تنها تو بودی آنکسی که درب قلبم را گُشاد
گویم همه دردم به تو ای اَختر شب های من
ای معنی خوب نفس در این دل تنهای من
شعر خودت آواز کن بَر این زبان بی بَیان
هرگز مباد دوری ز تو ای معنیِ عشق نهان!