فاطمه شادکام: نویسنده کتاب “من او بودم” نشر ملی عطران
باران که بارید، خانه نبودی
دست در دست باد، هریک غرق دنیای خود، دنیای فراموش شده قدم می زنیم ومن واژه هایم را در شالی های برنج وشکوفه های بهار نارنج طبرستان به او سپردم تا برایتان به ارمغان بیاورد.
فاطمه هستم.
بر دستان شب بوسه میزنم
پنهان در تاریکی چشمان خسته از زندگیم
آرزویم را گوشه ای از آسمان چال میکنم
می دانم روزی این چاله ها، تاول بزرگی خواهند شد
به آغوش دریا پناه می برم
ما مدتهاست که با هم کنار آمده این
او مرا می خواند ومن
صدفهای غرق شده در دلش را
پنجره آسمان باز می شود
ودستی مرا به سوی خود میکشد
من دیگر نگران افتادن نیستم
گزیده ای از کتاب
کاترین به طرف پنجره می رود تا آن را باز کند، اما نمی شود دستش را روی شیشه می گذارد تا به مریخی بفهماند که کاری از دستش بر نمی آید، اما چشمانشان در یکدیگر قفل شد، ناگهان صدای آژیری به گوش می رسد…
کاترین از تخت به زیر می افتد، همسرش می ترسد، بلند می شود، چراغ را روشن می کند، اما کاترین می گوید نترس فقط یک خواب بوده و بعد به سمت آشپزخانه می رود، آبی به سر و صورتش می زند.
روی صندلی می نشیند و چشمان سیاه و تاریک مریخی را به یاد می آورد. از عمق وجودش حرفی برای گفتن داشت. دیگر خوابش نمی برد. همسرش به او نزدیک می شود ولی کاترین با نگاهی آمیخته با خواهش از او می خواهد که تنهایش بگذارد.
کاترین به اتاق زیر شیروانی می رود، جایی را که ضربان قلبش را با آرامش عجین می کرد. پنجره ی کوچک را به آرامی باز می کند و از روبرو به ماه خیره می شود. انگار از انجا تا ماه فاصله ای نبود، می تواند آرام خوابش را برای ماه تعریف کند، ماه لبخند می زند، پنجره را می بندد و سعی می کند. باز هم مریخی را در ذهنش واکاوی کند. این جا خانه ی پدری کاترین بود، تمام لحظات شیرین زندگی از کودکی تا جوانی اش را در همین اتاق زیر شیروانی گذراند. اصلاً همین جا که عاشق شده بود یک روز متوجه نگاه های پسر جوانی شده بود، پسر جسور کلاس شان. دیگر حواسش به او بود مو های مشکی و براقش که هنگام حرکت روی پیشانی سفیدش می افتاد، قد بلند بود و چشم های درشت نگاهش…