بیوگرافی آقای محمدرضا اعزازی
متولد مرداد ماه سال 79 و دانشجو حقوق قضایی است.
در این کتاب سه داستان کوتاه و دو نمایشنامک انتظار شما را میکشد.در این مجموعه داستان ابتدا به موضوعات اجتماعی امروزی میپردازد؛ شما شاهد برخی مشغولیتهای دو زوج جوان خواهیدبود. از عاشقانهای دیرین در دوران کرونا میخوانید و در برخی از این آثار با چالشها و مسائل درونی زندگی اجتماعی قضات و تاثیرات ناخودآگاه این شغل خطیر بر زندگی خانوادگیشان آشنا میشوید.
آخرین اثر نمایشنامک «پرتره مختومه» است، که در آن با یک ماجرای پلیسی- جنایی روبهرو میشوید. ماجرایی که گرچه پایان این مجموعه است اما شاید پایان داستان نباشد، بلکه شروعی دوباره برای نگارش و چاپ کتابی تخصصیتر با موضوعی پلیسی-جنایی باشد.
بخشی از این کتاب را باهم میخوانیم:
نغمه همراه زن میانسال درشتاندامی که کیف پزشکی بزرگی در دست داشت، وارد خانه دریا شد. دریا بدون هیچ واکنشی به هر دو سلام کرد. زن رویش را به طرف نغمه چرخاند و انگار زیر لب حرفهایی را که نغمه از پیش برایش گفته بود را لبخندی کذایی تایید کرد.
زن: «خب دختر. یک جایی میخوام که راحت بتونی روش دراز بکشی و بذاری من کارم رو انجام بدم. بگو ببینم تو اتاقتون تخت داری دیگه؟»
دریا: «آره.»
زن: «خیلی خب. تو نگران چیزای دیگه نباش. من همه وسایل دیگه رو آوردم. تو فقط برو خودت رو حاضر کن.»
دریا به طرف اتاق خواب رفت و لباس ساحلی سرخابیاش را پوشید. روی تخت دراز کشید. کمی بعد، زن با همان کیف دستیاش وارد شد، با لبخندی قفل کیف را گشود. دانه به دانه وسایلش را کنار تخت چیند. پنست، تیغهای جراحی مختلف، چاقوها و تعداد زیادی قیچی کوچک و بزرگ جراحی که تنها هراس را برای دریا به ارمغان میآورد. در این بحبوحه پناه بردن به فکر و خیال تنها مسکن موثر بود.
دریا: «عجب روزیه! صبح که داشتم خودم رو تسلیم چیزی میکردم که الان فکرش هم احمقانه است. حالا هم دارم خودم رو تسلیم این زن میکنم. آخه یعنی چی که آدم برای رسیدن به خواستههاش، دم به دم خودش رو تسلیم این و اون بکنه؟»
زن: «آمادهای دختر؟ اول بهت این بیهوشی رو میزنم، بعدش هم میرم واسه شروع کار.»
آمپول بیحسی تزریق شد و زن یک قیچی و چاقو برداشت و به کارش پرداخت. چندی نگذشت که خون، ملافه روی تخت را خونین کرد. خون در حال پخش شدن بود. دریا با فریاد هراسناکی به زن از شدت این خونریزی شکایت کرد، ولی زن بدون هیچ پاسخی مشغول ادامه کارش بود. خون از ملافه کنار کمرش در حال پخش بود. لحظه به لحظه بیشتر در آن فرومیرفت خون، خون و خون. همهچیز داشت قرمز میشد، همهچیز منفور میشد. تخت به حوضچه خون تبدیل شد. دریا احساس غرق شدن میکرد.
با فریاد نفرتباری از خواب پرید.
لینک خرید کتاب “پرتره مختومه و چهار داستان دیگر” به قلم “محمدرضا اعزازی”