محمود شریفی: نویسنده کتاب “بادبور” انتشارات ملی عطران
دبیر زبان و ادبیات فارسی و اهل کدکن، دیار پرشکوه عطار و زادگاه استاد محمد رضا شفیعی کدکنی…
معلمی، شعر و ادبیات، زندگی، سرگرمی و علاقه های همیشگی من بوده اند.
داستان بادبور برشی است کوتاه از طومار یک زندگی که گاه به شدت بی رحم جلوه می کند…
بادبور
خاموش چون دیوار؛ دیواری کهن و سالخورد که باد و باران فرسوده اش ساخته، صورت اندوده و تمیزش را تراشیده و خراشیده ، منتظر تلنگریست تا فرو ریزد و هر ذره اش گردی شود به زیر پای رهگذری…
چین و چروک های درهم و برهم چهره اش با تک و توک موهایی که در شیارهای چانه روییده بود، کهن تصویری از کهولت بود که ضرب شست روزگار را مویه می کرد. چند لاخی موی سپید پریشان از زیر چارقد و دستمالسر یزدی اش بیرون زده بود. ابروهایی نسبتا پرپشت، گونه هایی برجسته و چشمانی گود افتاده. چادری چرک مُرد وکوتاه و یک جلیقه کهنه که سال ها روی پیراهن گلدار اما کثیفش را پوشانده بود …
توت کهن سالی با شاخ وبرگ های انبوه پناه دوسه دختر بچه بود که بیشتر وقت ها زیر سایه اش به بازی مشغول می شدند: یک قُل دوقُل ، قایم پیدا، گُرگُم به هوا…. نگاهش را که دنبال می کردی به دست وبال همین بچه ها می رسید …
تابستان بود و تموز . مردم کشاورز و باغدار روستا صبح زود از خانه بیرون می آمدند و به همراه زن وبچّه ها سوار بر چارواهایشان به سوی کار ومزرعه می شتافتند یکی پس از دیگری و او مثل همیشه نشسته و به آن پشتیبان قدیمی ، دیوار کهنه ی گِلیِ کنار کوچه، تکیه داده و غرق در نگاه …پلک های خسته و خمارآلود گویی به خود اجازه نمی دادند نگاه خیره این زال را در هم بشکنند . چشمها برکه هایی طوفانی بود.