آقای کریمی، یهو اومد سمت من و گوشیو داد به من، گفت: زودباش، حرف بزن بذار صداتو بشنوه…
– سلام دلارام………….
همین که صدامو شنید زد زیر گریه،
(صدای گریه دلارام از پشت تلفن، باعث شد هم من هم همه مهمونای کافه گریه کنن)
تو رو خدا، جان من گریه نکن، بخدا نمیخواستم مزاحمت شم…
+ حالت خوبه(اینقدر بغض کرده بود که نمیتونست راحت حرف بزنه)
– تو باشی عالیم
تا اومدم ادامه بدم، آقای کریمی اومد سمتم و گوشیو گرفت،
بسته دیگه، قرار نیست امشب گریه کنیم، قراره حسابی جشن بگیریم،
دلآرام خانم، افتخار میدی امشب کنارمون باشی؟؟
هیچ عذر و بهونه ای قبول نیست، آدرس رو بفرمایید ماشین بفرستم خدمتتون…
ساعت حوالی ۹ شب شده بود،
همه منتظر اومدن دلآرام بودن،
من که دل تو دلم نبود و همش داشتم راه میرفتم،
– مادر، کمی بشین، بی قراری نکن، میاد
-پسرم آروم باش، قربون اون دلت بشم که اینقدر مهربونه…
هر کسی برای آروم کردن من یه چیزی میگفت، اما واقعا نمیتونستم بشینم
یهو در کافه باز شد،
یکی از گارسن های اونجا اشاره کرد که مهمونمون رسیدن،
همه سرپا وایستاده بودن،
پاهام داشت میلرزید،

وقتی چشمم به دلآرام افتاد، بغضم ترکید و بی اختیار گریه میکردم اون از اونطرف و منم از این سمت کافه، به طرف هم دویدیم، با تمام وجودم بغلش کردم و چرخوندم،
همه از شدت هیجان دست میزدن و جیغ میکشیدن،
تمام صورتش رو غرق در بوسه کردم، اونم دستاش رو دور گردن من حلقه کرده بود و در حالی که صورتمون خیسِ اشک بود همش قربون صدقه هم میرفتیم،
آقای کریمی اومد جلو و ما رو راهنمایی کرد به طرف میزی که آماده کرده بود،
دوباره آهنگ و رقص نور و صدای تشویق حاضرین…