1)غول تنهایی، سرش درد میکند.
اولین بار بود که نسیم خنک صبح را روی صورتش حس نمیکرد. سر از بالش بلند کرد و نشست. نگاهی به پنجره انداخت. پنجره باز بود و نسیم، پرده را میرقصاند. پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد. احساس سبک بودن میکرد. قصد برخواستن کرد. نرم و آرام، مثل قاصدکی رها شده در باد به کنار پنجره رسید.
هیچ حسی از سنگینی نبود. هیچ حسی از سرما یا گرما. هیچ حسی از خستگی یا سرزندگی. حتی غلظت هوا را هم احساس نمیکرد. دست هایش را میتوانست بدون صرف هیچ نیرویی تکان دهد. حس رهایی داشت. نسیم شده بود. نرم شده بود. بی نهایت شده بود. برگشت؛ پشت سرش را نگاه کرد. خودش را دید که روی تخت خوابیده.
2) چرا ماهی های قرمز، نارجیاند.
نزدیک تر رفت، چهرهی جسم بی جانش، غرق در آرامش بود. لبخندی به خودش زد، سپس خودش را رها کرد و از اتاق خارج شد.
پله ها را پایین آمد، بوی نان تازه را میتوانست احساس کند. طبق عادت همیشگی به سمت آشپزخانه رفت.
مادرش داشت میز را میچید. پدرش بالای میز نهار خوری نشته بود و روزنانه میخواند. و برادر کوچکش، سر از پنجره کوچک آشپزخانه بیرون کرده بود و غاز ها را نگاه میکرد. خیالش راحت بود که کسی او را نمیبیند. به سمت میز رفت. مادرش گفت:
-آمدی پسرم. مربا میخواهی یا تخم مرغ؟
3)تابلو نقاشی را پشت و رو کن.
روی صندلی مقابل پدرش نشست. لبخندی به مادر زد و گفت:
-مرده ها که چیزی نمیخورند مادر.
پدر، همانطور که صورتش پشت روزنانه پنهان بود، سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
-پسرم…. . مادرت که تا به حال نمرده. او نمیتواند ما را درک کند.
4)در تاریکی فقط راهی وجود دارد که شمع ها روشنش میکنند.
از خانه خارج شد. مسیرش را به سمت مترسک میان مزرعه گرفت و به را افتاد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که برادر کوچکش، باز سر از پنجره بیرون کشید و فریاد زد:
-به من هم پرواز کردن یاد میدهی؟
+من پرواز بلد نیستم.
-پس چطور پا هایت روی زمین نیستند؟
+من فقط سقوط نمیکنم.
-من هم میخواهم سقوط نکنم.
+زنده ها همیشه در معرض سقوط اند. صبر کن، تا زمین رهایت کند.
به راهش ادامه داد. اندکی بعد، هالهای از نور مقابلش بود. پدرش از داخل آشپزخانه، همانطور که روزنامه میخواند فریاد کشید:
-این هاله نمیگذارد بیش از این، از جسم هایمان دور شویم.
برادرکوچکش با خشم فریاد کشید:
-قرار بود امروز برایم ماهی قرمز بخری. از همان نارنجی ها.