دهکده اسرار آمیز
دهکده اسرار آمیز 500سال قبل از میلاد مسیح. نیوزیلند، دهکده آمانش. به دهکده من خوش آمدید. بگذارید خودم را معرفی کنم، من پیتر هستم. با موهایی خرمایی رنگ، قدی متوسط، صورتی سفید و با ۲۵سال سن. اگر اسمش را تعریف نپندارید خوشگل هم هستم که باعث شده خیلی از دختران اینجا عاشق من بشوند. البته من به کسی محل نمی گذارم جز یک نفر که بعداً با او هم آشنا می شوید. من در این دهکده که اطرافش را کوه ها، جنگلهای کاج و بلوط و یک رودخانه زیبا فرا گرفته زندگی می کنم، در اینجا واقعاً همه چیز زیباست در کنار دوستان و عزیزانم. آه البته بهتر است بگویم زیبا بود تا اینکه…
در یکی از روزهای سرد اواسط فصل زمستان بود که در دهکده اسرار آمیز آن اتفاق وحشتناک رخ داد. غروب شده بود و من مثل همیشه لباس کارم را عوض می کردم، شلوار نیمه پشمی مشکی رنگم را به پا کردم و کلاه و دستکشم را برداشتم، کت پشمی گرم و نرم قهوه ای رنگ خودم را که با پوست روباه ساخته شده بود پوشیدم و چکمه های ساق بلندم را هم به پا کردم تا از کارگاه نجاری پدرم که در آنجا کار می کردم راهی خانه بشوم. حدود یک کیلومتر فاصله کارگاه تا خانه بود، در میانه راه بودم و برف هم کم و بیش می بارید که ناگهان صدای فریاد زنی را شنیدم که گویا از چیزی ترسیده و جیغ می کشید، صدا نزدیکتر میشد و من هم کمی ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده است. به اطرافم خوب نگاه می کردم که ناگهان متوجه زنی شدم، او به سرعت درحال دویدن از میان برفهای مسیر مال رو بود، با آن لباس یک تکه و بلند آبی کم رنگش به سختی می توانست بدود و به همین جهت مدام بروی برف ها می افتاد و باز بلند می شد. من از ترس یا تعجب خشک شده بودم نمیدانم، فقط سر جایم ایستاده بودم و به آن زن مو طلایی لاغراندام نگاه می کردم تا پیش من برسد و از او دلیل داد و فریاد زدنش را سؤال کنم! تپش قلبم در آن هوای سرد به شدت تند شده بود. بالاخره پیش من رسید که در وسط جاده ایستاده بودم، جلویش را گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده که اینطور فرار میکنی؟! اوکه به شدت نفس نفس می زد فقط گفت: «اینجا موندن خطرناکه، زود باش راه بیفت بریم تا بعداً برات تعریف کنم!» من که شوکه شده بودم نمی دانستم باید چه کاری انجام بدهم، فقط به همراه او شروع به دویدن کردم تا به درون دهکده برسیم. پس از مدت کوتاهی که از حرکت ما درون جنگل گذشت از او پرسیدم: «اسم تو چیه؟ جریان را که نگفتی… حداقل اسمت را بگو؟» جواب داد: «اسم من مایرا است» و بعد که دیگر از نفس افتاده بود ایستاد و رفت به تنه درخت کاج بزرگی در کنار جاده برفی تکیه کرد. اول از شدت نفس نفس زدن کمرش را خم کرده، سرش را پایین گرفته، و کف دستانش را که از سوز سرما سرخ شده بود روی زانوهایش گذاشته بود، موهای بلند طلایی رنگش هم به سمت پایین و روی صورتش آمده بود. بعد کمی که آرامتر شد دستانش را از روی زانوهایش برداشت و تمام قد ایستاد، با آن چشمان نیمه درشت سبز رنگ و صورت لاغر و ابروهای کشیده و باریکش به چشمان من خیره شده بود. به او گفتم: «خوب حالا نمی خوای بگی که چه اتفاقی افتاده بود؟!» – «باشه می گم». و بعد من دیگر نفهمیدم چه شد و چه اتفاقی افتاد. چشمان خودم را به آرامی باز می کردم، دیدم کمی تار بود اما کم کم بهتر شد. نمی دانستم چه مدت گذشته و در کجا بودم؟! دقیق تر که نگاه کردم متوجه شدم درون اتاقی نیمه تاریک در کلبه ای چوبی هستم، دست و پاهایم بسته شده بود و به صورت درازکش کف کلبه بودم. سمت چپم دری نیمه باز بود که می توانستم پرتوهای نوری که به داخل می آمد را ببینم، صداهای عجیب و غریبی را هم می شنیدم که بسیار برایم نامفهوم بود. ترس و وحشتم داشت بیشتر می شد که برای لحظه ای متوجه افرادی شدم که پشتشان به سمت در بود و پشت یک میز نهارخوری نشسته بودند! درست نمی توانستم آن سمت در را ببینم چون خوابیده روی کف کلبه بودم. خوشحال شده بودم که آنها هم مثل من انسان بودند… اما وقتی موهای صاف بلند و گوش کشیده و باریک یکی از آنها را دیدم با خودم گفتم نه، خدای من یعنی آنها…؟! کم مانده بود از ترس سکته کنم. شنیده بودم که آنها بجای فرم پای انسانی دارای سم هستند، می خواستم پای نزدیکترینشان به سمت در را که می توانستم ببینم را ببینم اما جرأت نمی کردم پایین تر از کمرش را نگاه کنم. احساس می کردم قلبم از جایش در حال کنده شدن است. نمی دانستم آنها از جان من بدبخت چه می خواهند. غرق در این فکر و خیالات وحشتناک بودم که ناگهان در داشت بیشتر باز می شد و من هم می خواستم زمین دهان باز کند و به درونش بروم تا بعدش را دیگر نبینم. در همین لحظه صدای خرد شدن شیشه را شنیدم، گویا این اتاق پنجره چوبی داشته و من به درستی آن را ندیده بودم. پنجره و شیشه اش خرد و شکسته شد و سپس موجوداتی که نمی دانستم چه بودند، با پوششی مشکی که تمام صورت و بدنشان را گرفته بود به درون کلبه پریدند، به نظرم اسم کوتوله های نینجای جنگل خیلی مناسب آنها بود، چون قدشان نصف من بود. خیلی خوشحال شده بودم چون فکر می کردم آنها برای کمک به من آمده بودند.
نوبت چاپ: اول
جهت پاسخگویی به سؤالات و تهیه کتاب مربوطه می توانید از طریق گزینه خرید محصول و پل ارتباطی انتشارات عطران اقدام نمایید:
دفتر مرکزی انتشارات عطران: 66191000 -021
شماره تلگرام پشتیبانی (24 ساعته):09108172896