هیچ چیز با لبخند تمام نمیشود.
هاااای …..کارون……حُمّااااار…..حُمّاااااار*
پدرم در جاده ی منتهی به شط ، اجازه موتور سواری به من داد و حالا میشنیدم به وضوح هر چه تمامتر ، واگویه های خفت بار خودم و ندای پدری که تمام و کمال مال خودش نبود.
_بالاخره یه روز تنها سوار می شم
_آفرین پسرم ، تو میتونی.
لب کارون ، رفتنش برایمان مجاز بود و خواندنش قدغن ، بهایی بود در ازای گوش دادن به چند سطر شاهنامه.
در حافظه ی من و حمام کودکی ام هنوز هم تصویرش مانده، هیچ وقت تن لُختش را ندیدم .
معذّب بود. همه جا، به غیر از بزمِ خروش کاوه و نبرد رستم و سهراب ، آنچنان از خود بی خود می شد که انگار وسط میدان ما وقع بودی.
بزرگتر که شدم لبخند هایم مسموم تر شد. دنیای احمقانه ی من اما، بی توجه به سفید شدن موهایش می تاخت.
تلخند به دیدن اولین سیگارم، به سرمستیِ دورانی که آفتاب از سمت من طلوع می کرد.
و ناگهان به پلک زدنی غروب شد.
روی تپه ماهورهای نقش بسته بر صفحه ی مانیتور بالای تختش که به نقاشی های بسیار دورم شباهت داشت در جستجویش بودم . به دشتِ باز و فراخی که رسیدم ، پدر آمد.
تا برگردد، شب از نیمه هم گذشته و تمام آن ساعت ها خوره ی جان من شده بود.
چه کسی این وظیفه ی بی مزد را بر گردنِ این معلمِ لاغرِ عینک ته استکانی نهاده بود؟
لبخند زد ، سوار شدم و مثل بچگی ها که میخواست بترساندم سرعت را بیشتر و بیشتر کرد.
نوبت چاپ: اول
جهت پاسخگویی به سؤالات و تهیه کتاب مربوطه می توانید از طریق گزینه خرید محصول و پل ارتباطی انتشارات عطران اقدام نمایید:
دفتر مرکزی انتشارات عطران: 66191000 -021
شماره تلگرام پشتیبانی (24 ساعته): 09108172896