نغمه هور
- اروند نگاه کن، خالو حمید داره میاد این طرف.
- خب بیاد مگه چی شده، حتماً کاری داره.
- مگه دیوانه شدی، می فهمی اگه تیشه اش رو دست تو ببینه چکارت می کنه.
خالو حمید تکه آویزان دستارش را روی چروک های پیشانی اش حرکت داد و از بین شیارهای آن عرق ها را بیرون کشید.
صندلش را درآورد و تکه خاری که گوشه بند چرمی نخ نما شده آن گیر کرده بود درآورد. به طرف ساحل راهش را کج کرد و رفت.
- دیدی گفتمت با ما کار نداره. دوباره اومده کنار اروند درد دل کنه.
- بالاخره که چی؟ می خوای تیشه اش رو پس بدی یا نه؟
- ها ولی باید کارم تموم بشه.
اروند تیشه را کنار گذاشت و نگاهی به پینه کنار انگشتش انداخت، سر باز کرده بود… روی آن را فشار داد تا کمی دردش آرام تر شود.
تیشه را زیر کنده نخل پنهان کرد. دستش را داخل آب فرو برد، جریان آب عوض شده بود؛ وقت رفتن بود.
نگاهی به اکبر انداخت که پاهایش را داخل آب فرو برده بود و با خودش می خندید…
- من دارم میرم… جریان آب عوض شده. میای اکبر.
اکبر نگاهی به سرخی آسمان انداخت و همانطور که تا شانه خودش را درون آب فرو می برد جواب داد:
- برو من میام. یه تنی به آب بزنم،
قایق ها آماده برای حرکت بود؛ سکوت هور انسان را به وحشت می انداخت.
امشب این سکوت آبستن اتفاقاتی دیگر بود؛ اولین قایق تکمیل شد.
آرام و بدون سر و صدا به راه افتادند…
ناگهان صدای گلوله سکوت فضا را شکست.
آتش دشمن بی امان و نامعلوم بر سر قایق می ریخت…
بچه ها جلوی سید در خون می غلتیدند و او کاری نمی توانست انجام دهد…
چند تا از آرپیچی زن ها آماده شدند…
هور در روشنایی آتش گلوله ها می درخشید…
نوبت چاپ: اول
جهت پاسخگویی به سؤالات و تهیه کتاب مربوطه می توانید از طریق گزینه خرید محصول و پل ارتباطی انتشارات عطران اقدام نمایید:
دفتر مرکزی انتشارات عطران: 66191000 -021
شماره تلگرام پشتیبانی (24 ساعته): 09108172896