بیوگرافی نویسنده
مرا به من برگردان، به جهان کوچکم؛ دهکدهای که بوی نان داغ، سرخی غروبش را به تپش میاندازد و زندگی در آن جان میگیرد با آواز گنجشکی گوشهی ایوان. مرا برگردان به آنجا که صدای پای آب، موج میزند آهنگ امید را در گوش کوهها؛ وقتیکه رودخانه پر میشود از مسیر رسیدنها و جنگل طوری دیگر زندگی را شروع میکند در روشنترین ضلع خورشید و جهان خلاصه میشود در حلقهای که ماه را به نظاره نشانده است.
“هاجر اسدی”
درگلویم منفجر می شود
نارنجکی اشک زا
با شروع شب از چشم های زنی
که کارتن خوابی تزریق شده
دررگ شب هایش
زنی که دست هایش را می فروشد
کم آورده
بریده
زیر لب زمزمه می کند
دست هایت را برایم پست کن
خدایا!
زنی که لهجه اش کش آمده
کف خیابان را می بیند
کف زندگی
زن می تواند طلسمی باشد
که با ورد دوستت دارم باز شود
اما…
هاجر اسدی
چشمم می لنگد
وقتی پشت چراغ قرمز
دستی برف پاکن می شود
برشیشه ی عینکم
بی آنکه بخواهم
درچشمم می افتد پیاده رو
با کودکی که
خوابش را باسکه
کروکی کشیده اند
به پارک می روم
برای بالا آوردن زنی که
پخش شده است
درسطل زباله
چشم هایم ترمینالی ست
پراز مسافر
که دایما درحال فرار هستند…
هاجر اسدی
عقربه ها عکس می رقصند
وقتی پای امروز
لنگ دیروز است
این جا پاییز
همه ی فصل هارا می بلعد
پتک صدا
گلوی دیوار را می شکافد
تا شکنجه از سر گرفته
سکوت این میله ها
جرمم را
چند برابر می کند
صندلی را بکشید
این طناب بدجور گلویم را…